زندگی کردیم شبیه دیگران .
شبیه تمام روزهای بیست و هفت سال و
یازده ماه و یازده روز گذشته ...... بیست و هفت سال خوشحالی و
ناراحتی ..... بیست و هفت سال عشق ، دوری ، نفرت ، سرخوشی ...
زندگی کردیم که نگویند مرده ایم ..... زندگی کردیم به هر نحو ممکنی .
و شاید در لابلای بوته های عمر خویش ، چیزی را گم کردیم .... شاید
معشوقی که وحشیانه آزاد بود ؛ معجزه ای در عصر تمدن اجباری .
و آخر نفهمیدیدم زندگی بود یا گذراندن وقت به بیهودگی ....
زندگی بود یا مردگی .... شاید ما مردگانی در برزخ دنیا بودیم .
شاید تمام حرف ها دروغی بود ساخته ذهن شما آدمیان .
شاید همه آنها راست بود که یکی به شما گفته بود و یادتان نبود .
و شاید دلهره هایتان حق داشتند . و تعصب کورکورانه تان از حسادت
های پیش آمده گاه و بیگاه ....
حسادت در عشق ، در دین در سرنوشت .....
من حتی بین شما اسبی دیدم که لاشه های سگی را بی دلیل
با سمهای پر توانش هاونگ می کوبید . و پرنده ای که طوطی نبود
اما بهتر از هر طوطی وشی ، ادای اطرافیانش را در می آورد.
من خواهری را دیدم که زیر پتوی چرمی یک گاو می لرزید از گناه
ولی دوست داشت و لذت می برد . و مادری که یواشکی از راهرو
خانه ، دستی را می برد به اتاق خواب ، که سفید بود نه سیاه .
من دیدم ، مردی که دستان کلاه به سری را می بوسید نه او
غلام بود و نه آن مغرور شده ، پادشاه.
من به میل خودم می دیدم ، که هر کسی حرفی داشت می گریخت
و هر کسی کر بود می ماند و عادت می کرد ...
الاغی که دیوار راست را طی می کرد تا عر عر ش بنا به قوه جاذبه زمین
در گلویش گیر کند و موری که زیر بار دانه حرف نمی زد تا نگویند
غر غر می کند .
و در این میانه زنی بود ، عجیب . شکلش شبیه فرسنگهای دور ،
کهن بود و چهره اش نا مفهوم . گله از کسی نداشت . بچه هم
نداشت . شوهرش ، نمی دانم اصلا شوهر می دانست چیست
! زنی که ، زنیکه به او می گفتند حوالیون دامنش .
دامنش کوتاه بود اما چیزی از زیر معلوم نبود . حتما چشم های
هیز مردانه ، رکب خورده اند بلکه یکی جوابشان را داده باشد .
زمونه شرط بدی گذاشت ...
برای آنهایی که به دنیا چسبیدند . شیرینی به شرط چاقو !
حالا ، نخیر ، دلم سوخته نیست ! غمی نیست .... محشری
نیست .... زندگی مشروط است به عقل .... احساسی که
درون مغز زندگی می کند .
آدما ، زندگی می کنن واسه لیاقتی که فکر می کنن دارن
در حالی که غیر اینه . آدما عشق می ورزن به دلیل معرفتی
که فکر می کنن دارن اما غیر اینه . آدما به راحتی در یه
لحظه هایی از زندگیشون کسی که با تمام وجود دوسشون
داره رو فراموش می کنن و فکر میکنن حق دارن اما غیر اینه .
غیر از اینی که فکر میکنی دنیا قشنگه ، اگه و فقط اگه آدما
فکر نمی کردن حقیقت چیزیه که خودشون بهش اعتقاد دارن .
حقیقت آرزوهاییه که می میره ... حقیقت عشقیه که می مونه
و هیچوقت به دست واقعیت نمی رسه .... حقیقت معجون
بی بدیل زندگیه که از آدما جدا نیست اما فکر می کنن غیر اینه ! آیا غیر اینه ؟
.
.
.
و من خواستم خوب باشم ، کسی که می دانست نگذاشت !
مقداد 24-2-91
|