سفارش تبلیغ
صبا ویژن
الهام بهشت


متن : زندگی

زندگی کردیم شبیه دیگران .

شبیه تمام روزهای بیست و هفت سال و

یازده ماه و یازده روز گذشته ...... بیست و هفت سال خوشحالی و

ناراحتی ..... بیست و هفت سال عشق ، دوری ، نفرت ، سرخوشی ...

زندگی کردیم که نگویند مرده ایم ..... زندگی کردیم به هر نحو ممکنی .

و شاید در لابلای بوته های عمر خویش ، چیزی را گم کردیم .... شاید

معشوقی که وحشیانه آزاد بود ؛ معجزه ای در عصر تمدن اجباری .

و آخر نفهمیدیدم زندگی بود یا گذراندن وقت به بیهودگی ....

زندگی بود یا مردگی .... شاید ما مردگانی در برزخ دنیا بودیم .

شاید تمام حرف ها دروغی بود ساخته ذهن شما آدمیان .

شاید همه آنها راست بود که یکی به شما گفته بود و یادتان نبود .

و شاید دلهره هایتان حق داشتند . و تعصب کورکورانه تان از حسادت

های پیش آمده گاه و بیگاه ....

حسادت در عشق ، در دین در سرنوشت .....

من حتی بین شما اسبی دیدم که لاشه های سگی را بی دلیل

با سمهای پر توانش هاونگ می کوبید . و پرنده ای که طوطی نبود

اما بهتر از هر طوطی وشی ، ادای اطرافیانش را در می آورد.

من خواهری را دیدم که زیر پتوی چرمی یک گاو می لرزید از گناه

ولی دوست داشت و لذت می برد . و مادری که یواشکی از راهرو

خانه ، دستی را می برد به اتاق خواب ، که سفید بود نه سیاه .

من دیدم ، مردی که دستان کلاه به سری را می بوسید نه او

غلام بود و نه آن مغرور شده ، پادشاه.

من به میل خودم می دیدم ، که هر کسی حرفی داشت می گریخت

و هر کسی کر بود می ماند و عادت می کرد ...

الاغی که دیوار راست را طی می کرد تا عر عر ش بنا به قوه جاذبه زمین

در گلویش گیر کند و موری که زیر بار دانه حرف نمی زد تا نگویند

غر غر می کند .

و در این میانه زنی  بود ، عجیب . شکلش شبیه فرسنگهای دور ،

کهن بود و چهره اش نا مفهوم . گله از کسی نداشت . بچه هم

نداشت . شوهرش ، نمی دانم اصلا شوهر می دانست چیست

! زنی که ، زنیکه به او می گفتند حوالیون دامنش .

دامنش کوتاه بود اما چیزی از زیر معلوم نبود . حتما چشم های

هیز مردانه ، رکب خورده اند بلکه یکی جوابشان را داده باشد .

زمونه شرط بدی گذاشت ...

برای آنهایی که به دنیا چسبیدند . شیرینی به شرط چاقو !

حالا ، نخیر ، دلم سوخته نیست ! غمی نیست .... محشری

نیست .... زندگی مشروط است به عقل .... احساسی که

درون مغز زندگی می کند .


آدما ، زندگی می کنن واسه لیاقتی که فکر می کنن دارن

در حالی که غیر اینه . آدما عشق می ورزن به دلیل معرفتی

که فکر می کنن دارن اما غیر اینه . آدما به راحتی در یه

لحظه هایی از زندگیشون کسی که با تمام وجود دوسشون

داره رو فراموش می کنن و فکر میکنن حق دارن اما غیر اینه .

غیر از اینی که فکر میکنی دنیا قشنگه ، اگه و فقط اگه آدما

فکر نمی کردن حقیقت چیزیه که خودشون بهش اعتقاد دارن .

حقیقت آرزوهاییه که می میره ... حقیقت عشقیه که می مونه

و هیچوقت به دست واقعیت نمی رسه .... حقیقت معجون

بی بدیل زندگیه که از آدما جدا نیست اما فکر می کنن غیر اینه !
آیا غیر اینه ؟

.

.

.


و من خواستم خوب باشم ، کسی که می دانست نگذاشت !


                                         مقداد 24-2-91





 



مقداد
آنچه که تو می اندیشی نیستم !

 

 

 

 

عشق و تحجر
بوی شالیزار
شعر : حرفهایی از یک غریبه که می شناختی !
متن : زندگی
شعر : نگاه
کتاب دوم : الهام بهشت
شعر : بهشتی در زمین
کتاب من : بوی خوش قولی باران
شعر : درک دوستی

 

سایت شعر نو - مقداد داوودیان
سایت آوای دل - مقداد داوودیان
ایمیل 1: m_hamzaboon3@yahoo.com
ایمیل 2 : meghdad_davoudian_2010@yahoo.com
فیس بوک

 

 

سایت به روز و آمار از دوباره فعال شد آخرین آمار قبل از به روز شدن : 76326 بازدید