شعر : حرفهایی از یک غریبه که می شناختی ! |
|
هر چند که قصه به آخر رسیـــــده بود دیشـب دوباره شما را به خواب دیده بود آن روز مثل همیــشه نبـود می خـندید از باغـچه دانشکده ، چند گل چیده بود در گوشه اتاقـــــش از چهـــره شـما نقاشی عــــجیب و غریبی کشیده بود می خواست تا رها شود این شد که با طناب یک پیله ســفید به حــلقش تنیده بود وقتی قرار شد که به چند قرص تــن دهد از یک غریبه حرفهای جدیدی شنیده بود با خط ثابتـــش به شما زنـــگ زد ولی از چــهره اش حالت سابـــق پریده بود تا قبل از اینکه بگوید :"سلام عشـق من " هر دو رگ دو دسـت خودش را بریده بود با فکر حســرت و کـم رویی اش شکست چـــون حلـقه ای که براتان خریده بود مقداد 27-2-91
|
|
|
|
|